رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

رها

محل کار مامان

یک روز گرم تابستانی مامانم مجبور شد منو در حد 5 دقیقه با خودش به محل کارش ببره وقتی منو روی میزش گذاشت ... خیلی چیزهای جالب و جدید اونجا بود که دلم میخواست از همه سر در بیارم اما به محض اینکه وسایلش را برداشت از اونجا خارج شدیم.و من موفق نشدم که خیلی کنجکاوی کنم (این جریان تقریباً یک ماه پیش اتتفاق افتاد.البته از اون روز به بعد روزهای زیادی با بابا به محل کار مامان میریم اما توی لابی می مونیم و من بازی میکنم و با همکارای مامانم خوش و بش میکنم تا مامانم کارش تموم میشه و میاد. آخه کار مامانم به خاطر رفتن خاله مهدیه و عمو مجید خیلی زیاد شده. امیدوارم زودتر مهر ماه تموم بشه.آخه مامانم میگه وضعیت کارم تا آخر مهر اینطوریه ...
29 شهريور 1393

عروسی دایی مجید

وای عروسی عروسی ....   21 شهریور عروسی دایی مجید بود و ما عازم جاجرم شدیم تا در آنجا در عروسی شرکت کنیم تمام مسیر 8 ساعته را من و مامان خوابیدیم و بابا جونم در تنهایی برای خودش رانندگی کرد. پنجشنبه شب حنا بندان بود،اما ماشین ما همان شب خراب شدو ضد حال بسیار شدیدی به مامانم زد. و ما مجبور شدیم با ماشین دایی امیر به جشن حنا بندان بریم   همه خانواده بعد از مدتها دور هم جمع شدیم و من همه دوستام و دیدم       و خاله جونم هم قبل از ما به اونجا رسیده بود   حنا بندون خیلی خوب بود کلی بابام دنبال من دوید و من حسابی شیطونی کردم..   جمعه عروسی بود ...
26 شهريور 1393

اولین روز مهد کودک

خیلی وقته که مامانم فرصت اینکه وبلاگم و به روز رسانی کنه نداره اینه که الان زحمت کشیده و این خبر رو با تأخیر تقریباً دو ماهه گذاشت بله موضوع از این قراره که بالأخره من هم مهد کودکی شدم و از آنجا که خاله جانم به شهرشان برگشت و عزیز جانم هم در مشهد به سر میبرد وهیچکس نبود که منو نگه داره، مامانم تسلیم سرنوشت شد و مرا به مهد سپرد.. و این هم اولین روزی که مرا از خواب ناز بیدار کردند و راهی مهد شدیم  روز اول من گریه کن، مامانم گریه کن، خالم گریه کن ... اما مامانم منو گذاشت و رفت و تا ظهر تلفن مربیم و خالمو سوزوند ناگفته نماند که روز های اول خاله جانم هم همراه من به مهد می آمد و آنجا می ماند به طوری که من فکر کردم خ...
19 شهريور 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد